دانيالدانيال، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

دانيال بهانه نفس كشيدنم

خانواده دانیال

پسر گل مامی اینو برات مینویسم که همیشه بدونی فاصله ها هیچوقت نباید باعث بشه خانواده و فامیلتو فراموش کنی و همیشه باید دوسشون داشته باشی حتی اگه ازشون خیلی دور باشی........ وقتی که شما میخواستی بدنیا بیای من و بابا همه تلاشمونو کردیم که از ایران بریم ( باور کن همه تلاشمونو) ولی خدا نخواست و شما توی ایران تهران بیمارستان بهمن قدم روی چشم ما گذاشتی عزیزم اون موقه که شما بدنیا اومدی بجز مامان شهرزاد و بابا محسن و دایی شاهین و خاله هستی هیچ کسی دیگه اینجا نبود شما 6 تا عمه و یدونه عمو هم داری که هنوز ندیدیشون چونکه خیلی دورن ازت ولی خیلی خیلی دوست دارن وقتی توی اسکایپ میبیننت همشون یه عالمه جیغ و داد میکننو قربون صدقت میرن اخه میگن بچه...
25 مرداد 1392

اندر احوالات شما و خاله کوچولو

از قضا شما یه خاله کوچولو داری که 5 سال از شما بزرگتره و عااااااشقته همش هم ازم میخواد که شمارو بدم بغلش اوایل که خیلی کوچیک بودی اینکارو نمیکردم که خدای نکرده اتفاقی برات نیفته طفلی هستی هم درک میکرد و فقط پیشت میشست بد که یکمی بزرگتر شدی و اصرارهای خاله هستی جون بیشتر شد با کمک بابا میزاشتم تو بغلش باشی تا اینکه دیگه بدنت سفت و شد و ترس من ریخت و اجازه دادم خاله جونت بغلت کنه   حالا نشسته قربون شما دو تا باب اسفنجیا برم من       ...
25 مرداد 1392

شروع شیطنت ها

سلام فندقه مامان وای که چقدر بلا شدی دیگه نمیشه یک دقیقه هم بزارمت زمین سریع شروع میکنی به جیغ زدن و گریه کردن ......... وای مامانی نمیدونم این بیقراریات واسه دندونته یا سرما خوردگیت یا الکی داری بهونه میگیری؟؟ در هر حال با بابا جونی رفتیم برات یه جامپر خریدیم بلکه سرت گرم شه و یکمی اروم شی قربون چشمات برم زیبای مامی ولی زیاد توش نمیمونی عشقم زودی خسته میشیو دوباره غررررررررررررررررررررررررررر   ...
25 مرداد 1392

سفرنامه

فندقه مامی نشد زیاد ازت تکی عکس بندازم چون هوا خیلی خیلی گرم بود و نمیخواستم اذیت شی و زیاد نمیموندیم جایی ولی همین چند تا هم غنیمته عشقم خب از هتل شروع میکنیم ................. شب اول تو لابی هتل زهره   میدان نقش جهان روز دوم ( حیاط کاخ چهلستون )   همون روز تو هتل مشغول استراحت روز دوم ( حمام تاریخی اصفهان) روز بعد ( روستای ابیانه ) توی لابی هتل مامان جون این عکست بو داره ( نکنه تو قتل امیر کبیر تو هم نقش داشتی؟؟؟؟؟) اخرین روز از سفرمون ( کاشان حمام فین ) اینم از عکسای تکی اقا دانیال عشق مامی جون خیلی جاهای دیگه هم رفتیم مثل ( کلیسای وانک سی و سه پل روستای ابیانه خانه مشروطه اصف...
25 مرداد 1392

اولین سفر عمرت

جونم برات بگه عشقه مامان از وقتی شما تو شکمم بودی مامان دیگه سفر نرفت تا ....... بخاطر همین با بابا جونی تصمیم گرفتیم یه سفر سه نفره بریم و دلی از عزا در بیاریم بد از کلی مشورت اصفهانو انتخاب کردیم چون من عاااااااشق اصفهانم ( مامانت جاهای تاریخیو خیلی دوست داره ) خلاصه روز 16 /تیر /92 ساعت 9 صبح حرکت کردیم سمت اصفهان شما تو راه همش خواب بودی بس که پسره گله مامانی اخراش دیگه بیدار شدی و شروع کردی به غر زدن منم با این روش ارومت کردم اول نگاش کردی بد باهاش درگیر شدی مامی جون خیلی دیگه درگیریت شدید شد عشقم   الهی فدات شم اخرش خسته شدی و انداختیش کنار       ...
25 مرداد 1392

اولین غذای کمکی فندق مامی

الهی مامی فدای تو بشه عزیزکم که فرینی میخوری عزیزه دله مامان از اونجایی که خیلی عجله داشتم زودتر غذای کمکیتو شروع کنم اولین فرینیتو وقتی که 5 ماهو 2 هفتت بود درست کردم و خدارشکر تو هم دوست داشتی و خوردی نوش جونت فندقه خوشمزه من   میدونی مامان میمیره برات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ...
25 مرداد 1392

اولين مطلب براي نفسم

سلام عزيزه دلم فندقه مامان امروز تصميم گرفتم برات وبلاگ درست كنم تا خاطرات با هم بودنمونو توش ثبت كنم خاطرات شيرينكاريهات اداهات خنده ها و گريه هات همه چيزو تا وقتي بزرگ شدي و وبلاگتو خوندي متوجه شي كه چقدر مامانت عاشق و ديوونت بود از خداي بزرگ اون كريم و بي همتا ممنونم كه تو فرشته اسمونيو به من داد پس با نام خودش شروع ميكنم
24 مرداد 1392

اولین عکسای هنری 8/4/92

مامان به فدای پسر گلش بشه که عکسای به این خوشگلی میندازه     قربون اون صورت معصوم و زیبای تو برم مامانی 4 ماهگیت با بابایی بردیمت اتلیه و ازت عکسای خوشگل انداختیم   قربون اون دهنه بی دندونت بشم     مامی فدای اون پاپیونت بشه     الهی قربونت برم مامی عاشق این عکسته     دیگه خسته شدی خوابیدی اقای عکاس هم نهایت استفاده ( سو استفاده ) از خوابت کرد و این عکس خوشگلو انداخت ...
24 مرداد 1392

واکسن ها

گل پسره مامان جونه منم با نزدیک شدن به تایم واکسنات تموم میشد هر دفعه سر واکسن دو ماهگیت که از وقتی بدنیا اومدی ترس و استرس داشتم اصلا هم توی اتاق واکسیناسیون نمیموندم چون انگار داشتن جونه منو میگرفتن ولی تو انقدر شجاع بودی که اصلا گریه نکردی فقط یکم غرر زدی الهی فدای اون صدای زیبات بشم من واکسن 2 ماهگیت کمی اذیتت کرد وقتی اومدیم خونه گریه کردی از درد منم سریع پاتو محکم بستم با قنداق فرنگیت که تکون ندی و دردت نگیره مامان قربونت برم فندقه من با بابا تا بعد از ظهر پیشت نشسته بودیم و مواظبت بودیم   ...
22 مرداد 1392

١٦ بهمن ١٣٩١

١٦ بهمن ١٣٩١ روزي كه زيباترين روز تو تقويمه زندگيم بود روزي كه هر روز توي ذهنم مرورش ميكنم و از ياداوريش لذت ميبرم روزي كه تو با اومدنت قدم روي چشمم گزاشتي.و منو لايق مادر شدن كردي روزي كه با بند بند وجودم تمام ساعتها و دقيقه ها و ثانيه هاشو دوست دارم روز تولد تو تو زيباترين هديه زندگيم   ...
22 مرداد 1392
1